❤️️ستارگان در چشم من❤️️



 

سلام، خوب قبلا چندتا وبلاگ داشتم ولی الان که این دارم وبلاگ رو شروع میکنم، احساس بچه ای رو دارم که توی جمع بزرگترا به سختی میتونه اظهار نظر کنه. اما واقعا جالبه که آدم حتی زمانی که داره یه کار تکراری رو انجام میده، اونو طوری انجام بده که انگار اولین باره، این  طوری هرروز خودشو به چالش میکشه و هر بار اون کار به طرز معجزه آسایی براش جذاب میشه! 

البته که تجربیات باقی میمونن، بعد از انجام یه کار شاید دفعه دوم محتاط تر میشی، و دفعه سوم بیشتر، و به مرور اونقدر محتاط میشی که شاید دیگه نتونی کاری انجام بدی. نمی خواستم حرف ناامید کننده ای بزنم، فقط می خواستم بگم که هر اتفاقی، هررر اتفاقی جاش باقی میمونه، توی قلب یا زندگی افراد،  برای همینه که ما آدما باید بیشتر حواسمون باشه که چیکار میکنیم.!


انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.

+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟


تنها بودم، پرده را کنار زد، دستانم را گرفت و کنار پنجره نشاند م. زانوهایم را در آغوش گرفتم، گفت: آسمان را ببین. نظرت چیست؟ گفتم: آسمان شب همیشه زیباست. گفت: بیشتر از این حرفهاست، به نظرم آسمان شب شگفت انگیز است، به ماه نگاه می کنی در حالی که نمی دانی چند نفر دیگر در همان لحظه به آن نگاه میکنند، چند نفر دیگر در دنیایشان غرق شده اند، و ماه هنوز می درخشد، همیشه می درخشد در حالی که اطرافش را انبوهی از سیاهی در بر دارد. گفتم: قبلا ستاره هایی داشت، شاید به عنوان دوست، آن موقع این قدر تنها نبود. گفت: هنوز هم دارد، اما تو نمیبینی‌، او هنوز دوستانش را دارد ولی تو چشمانت را بسته ای، ببین، آنجا هنوز یک ستاره هست و ستاره های زیادی که از اینجا دیده نمی شوند. گفتم: چقدر خوب که تنها نیست،‌تنهایی آدم را دیوانه میکند، در تنهایی میان غصه هایت غرق می شوی. گفت: اشتباه میکنی، ماه حتی اگر هیچ ستاره ای نداشت، باز هم میدرخشید، میان اینهمه سیاهی ببین چطور خودنمایی میکند! اگر بدانی که تنهایی چقدر لذت بخش است، تو همیشه من را اینجا می گذاری و میروی دنبال دیگران، آنقدر سرت گرم می شود که یادت میرود من را، در حالی که من همیشه هستم، هر جا که میروی، چون من خود تو ام، اما هنوز یاد نگرفته ای کمی وقت هم با خودت بگذرانی، با خودت مهربون باش:)

 

سلام، خوب قبلا چندتا وبلاگ داشتم ولی الان که دارم این وبلاگ رو شروع میکنم، احساس بچه ای رو دارم که توی جمع بزرگترا به سختی میتونه اظهار نظر کنه. اما واقعا جالبه که آدم حتی زمانی که داره یه کار تکراری رو انجام میده، اونو طوری انجام بده که انگار اولین باره، این  طوری هرروز خودشو به چالش میکشه و هر بار اون کار به طرز معجزه آسایی براش جذاب میشه! 

البته که تجربیات باقی میمونن، بعد از انجام یه کار شاید دفعه دوم محتاط تر میشی، و دفعه سوم بیشتر، و به مرور اونقدر محتاط میشی که شاید دیگه نتونی کاری انجام بدی. نمی خواستم حرف ناامید کننده ای بزنم، فقط می خواستم بگم که هر اتفاقی، هررر اتفاقی جاش باقی میمونه، توی قلب یا زندگی افراد،  برای همینه که ما آدما باید بیشتر حواسمون باشه که چیکار میکنیم.!


بالاخره خوندن کتاب "دختری که رهایش کردی" تموم شد، من خودم به شخصه کتاب رو دوست داشتم،‌از طریق طاقچه خوندمش، به نظر من داستانش خیلی زیبا بود و بریده های فوق العاده ای هم داره که چندتاش رو اینجا میذارم براتون:)

  انجام کار اشتباه فقط برای اولین‌بار سخته، بعدش دیگه عادی می‌شه.» 

  همیشه فکر می‌کنم توانایی پول درآوردن برای امرار معاش از طریق انجام کاری که آدم دوست داره و دلش می‌خواد، می‌تونه بزرگ‌ترین هدیه‌ی زندگی به آدم باشه.»

  این چی بهت یاد داد آقای مک‌کافرتی؟ بهت یاد داد که تو زندگی چیزای مهم‌تر از برنده‌شدن هم هست.» 

  این داستان زندگی ما بود: سرکشی‌های ناچیز، پیروزی‌های کوچیک، شانسی کوتاه برای نیشخند‌زدن به اشغالگران حاضر در شهر، کشتی شناورِ امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید. 

+ عکسی گذاشتم، کتابیه که خوندم ، سانسوراش زیاد بود، بهتره یه ترجمه کم سانسورتر پیدا کنین:)


این آهنگ شبی که ماه کامل شده البته وقتی تو تلویزیون نشون دادن، این آهنگه رو پخش نکردن یا شایدم من یادم نمیاد. قبل از اینکه فیلمش رو ببینم این آهنگ رو بارها گوش میدادم و خیلی هم دوستش داشتم، اما بعد از دیدن فیلمش وقتی گوش دادمش تنها حسی که داشتم، غم بود. 

 

دریافت

+ برای اینکه از اون حس بیام بیرون، چندتا آهنگ کم غمگین تر می خواستم گوش بدم، از گنجشکک اش مشی شروع کردم تا آروم آروم به آهنگ تاکی تاکی دیجی اسنک برسم

 ++سیزده به داخلتون مبارک:/


به خورشید نگاه می کنم در حالی که می خواهد غروب کند، اما او لبخند نمی زند، انگار می داند که من امروز با دیدن یک فیلم چقدر گریستم، آنقدر که تمام صورتم پر از اشک بود، و دستانم که در تلاش بیهوده ای برای خشک کردن صورتم بودند، کاملا خیس شده بودند. به آسمان نگاه میکنم، با آنکه تنها چند تکه ی کوچک ابر در آسمان هست و آسمان رنگ آبی زیبایی دارد، اما او هم لبخند نمی زند، انگار میداند که من دیروز به حال سرنوشت شوم شخصیت اصلی یک کتاب چقدر غصه خوردم. این روزها آنقدر گریه کردم که چشمانم می سوزد. چطور دنیا ناگهان می تواند انقدر پست شود، چطور جهان در لایه ی ضخیمی از پلیدی و پلشتی فرو میرود، چطور آدم ها گاهی این قدر حقیر می شوند و دنیا. دنیا هنوز ادامه دارد، در جهان هر روز هزاران پلیدی تکرار می شود و نمی دانم که چرا و چگونه هنوز امیدواریم.!
+فیلم شبی که ماه کامل شد و کتاب دختری که رهایش کردی بود.
++تاحالا پای یه فیلم گریه کردی؟؟

به در و دیوار نگاه میکنم، انگار بهم ضربه میزنن، گیج می شم، سرم گیج میره، دنیا به آخر رسیده؟؟ همه چیز محو میشه و جلوی چشمام فرو می ریزه، تیره و تار. همه چیز ناگهان توی سیاهی فرو میره، هیچی نیست، انگار از اولم هیچ چیز نبوده، اما من کجام؟ از کجا دارم می بینم؟ آیا اصلا وجود دارم؟؟ سر گیجه سرگیجه! جلوی چشمام نور هست اما تار، هیچ چیز واضح نیست، تاره اما داره صاف میشه، کم کم همه چیز واضح میشه، پنجره گوشه ی اتاق سر جاشه، گلدون ها ت نخوردن، هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار جهان را فرو ریختند و دوباره همان طور ساختند.!

+همیشه دلم میخواست یه همچین متنی بنویسم، یعنی هر وقت بخوام می تونم همچین چیزی بنویسم، سر گیجه، چشم هایی که تار میشن و بعد تاریکی، نابودی. هر وقت اراده کنم میتونم جهان رو بکوبم و از نو بسازم مثل گروبز گریدی وقتی جهان رو در هم کوبید و خودش تبدیل به یه تکه نور شد، اما نوشته ی من هیچ جایی نداره تا حالا همچین متنیو از من کسی نخونده بود.


چقدر روزها توی قرنطینه تکراری میگذره، هر دفعه می بینم هرروز صبخ از خواب بلند میشم، ورزش میکنم، یکم مینویسم، بعد یکم تایم خالیه که اگه مشق داشته باشم باید اونو بنویسم اگرم نه که میرم کتاب میخونم، بعدش دیگه شب شده به همین سرعت، یه تایمی هم اون وسط مسطا یه فیلمی میبینم و کلا یه سری کارای مشخص، مثل یه ربات. نه این که حوصله م سر رفته باشه ها نه، اتفاقا کاملا وقتم پره، اما همش با درس و مشق وقتم گرفته میشه.:/

+چه میکنید شما؟

++چیزی که خیلی متنفرم ازش اینه که دوستای مدرسه م فقط وقتی کارشون گیر میکنه بهم پی ام میدن البته به جیز یکیشون. مسخره س نه؟


بالاخره خوندن کتاب "دختری که رهایش کردی" تموم شد، من خودم به شخصه کتاب رو دوست داشتم،‌از طریق طاقچه خوندمش، به نظر من داستانش خیلی زیبا بود و بریده های فوق العاده ای هم داره که چندتاش رو اینجا میذارم براتون:)

  انجام کار اشتباه فقط برای اولین‌بار سخته، بعدش دیگه عادی می‌شه.» 

  همیشه فکر می‌کنم توانایی پول درآوردن برای امرار معاش از طریق انجام کاری که آدم دوست داره و دلش می‌خواد، می‌تونه بزرگ‌ترین هدیه‌ی زندگی به آدم باشه.»

  این چی بهت یاد داد آقای مک‌کافرتی؟ بهت یاد داد که تو زندگی چیزای مهم‌تر از برنده‌شدن هم هست.» 

  این داستان زندگی ما بود: سرکشی‌های ناچیز، پیروزی‌های کوچیک، شانسی کوتاه برای نیشخند‌زدن به اشغالگران حاضر در شهر، کشتی شناورِ امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید. 

+ عکسی گذاشتم، کتابیه که خوندم ، سانسوراش زیاد بود، بهتره یه ترجمه کم سانسورتر پیدا کنین:)

++ همین الان متوجه شدم که کتاب"ماه عسل در پاریس" قبل از این کتابه و بهم مرتبطن :/ چرا باید بعد از تموم شدن کتاب "دختری که" می فهمیدم:( اه


مرا در خانه حبس کرده اند انگار که من کم می آورم، نه اشتباه نکنید، تن من در محبس این خانه گرفتار است، اما ذهن من سفر می کند و به پرواز در می آید، او میان کافه های شلوغ نوشیدنی می نوشد و با دوستانش در کوچه پس کوچه های شهر قدم می زند و دست رفاقتش را به دستشان می کوبد. وقتم را با درس و مشق می گیرید که نتوانم فکر کنم؟ نه من کم نمی آورم، خیالات در من هنوز زنده اند، هنوز هم می توانم از سیاره ای به سیاره ای دیگر کوچ کنم، هنوز در خیالم شهری بی آلایش و پاک را می بینم. خسته ام می کنید تا بخوابم و از دستم راحت شوید؟ کجای کارید تازه موقع خواب داستان شروع می شود!
+برای آموزش آنلاین زبان سایتی چیزی سراغ ندارید؟؟

Before i fall

دومین کتابی که توی طاقچه خوندم. در مورد دختری بود که توی یه روز گیر کرده، اولش فکر کردم که خیلی مسخره است ولی خیلی جالب بود و من واقعا دوسش داشتم. اگه فرصت کردین حتما بخونینش. اینم چندتا از تیکه از کتاب:

  چقدر آدم‌ها عجیبن. می‌تونین هر روز اونا رو ببینین می‌تونین فکر کنین اونا رو می‌شناسین و بعد متوجه می‌شین که اصلاً شناختی ازشون ندارین. 

   یکی از چیزایی که اون‌روز صبح یاد گرفتم این بود: اگه از خطی عبور کنین و اتفاقی نیفته، اون خط معناشو از دست می‌ده. مثل اون معما در مورد یه درخت قدیمی که توی یه جنگل زمین می‌افته و این‌که اگه کسی نباشه که این صدا رو بشنوه، باز هم صدایی تولید کرده؟ 

  یه لحظات خاصی تا ابد طول می‌کشن. حتا بعد از این‌که تموم می‌شن ادامه دارن، حتا بعد از این‌که مُردین و دفن شدین، اون لحظات هنوز دووم می‌آرن، رو به عقب و جلو، به‌سمت بی‌نهایت. اونا هم‌زمان همه‌چیز و همه‌جا هستن.
اونا معنابخشن.
 

+راستی شما چی می خونین؟

++الان که همه زدین تو کار چالش قبل از مرگ، خوبه که این کتابم بخونین؛)


1- چندتا کتاب بنویسم که از اعماق وجودم عاشقشون باشم و چندتا نمایش نامه شاید.
2- یه روزی بالاخره بتونم برم ویولن یاد بگیرم و بنوازم
3- رشته ی ادبیات نمایشی رو بتونم بخونم
4- با دوستای مجازیم، واقعی بشیم و با هم بریم اینور و اون ور
5- یه تئاتر خوب ببینم
6- یه روز بتونم یه سریا رو هک کنم
7- یه اسب داشته باشم
8- یه کافه کتاب بزنم با میز و صندلیای چوبی
9- همه ی کتابایی که می خوامو بخونم
10- آخریشم اینه که به آرامش و حس خوب برسم:)
+ دعوت می کنم از ریحون، یاسمن مجیدی و ح جیمی که توی چالش شرکت کنن:)
++ مرسی نیکا جونم و ماجده خانوم بابت دعوت:*

مرسی از دعوتت

هلن جون:))) 

خب بریم سراغ چالش:

سه شنبه ها با موری - میچ آلبوم

این کتاب در واقع داستانش واقعیه . توش هم درباره ی موضوعاتی مثل عشق، خانواده، مرگ و خیلی چیزای دیگه صحبت شده. داستان درباره یه مردیه که توی دوران دانشجویی خیلی آرزو ها داشته ولی الان اصلا به اون آرزوها حتی نزدیک هم نیست و توی شغلش غرق شده. خیلی پیشنهاد میشه:)

مغازه خودکشی - ژان تولی

این کتاب یه کمدی سیاهه. داستان توی شهری اتفاق میفته که توش خودکشی و افسردگی چیزهایی عادی و شادی و امید خیلی غیر عادیه. همه افسرده ان به جز یه پسری به اسم آلن که همه چیو با زاویه خوش بینانه می بینه توی یه تیکه از کتاب که مامان پسره داره ازش شکایت میکنه میگه: "اگه یه هواپیما با سیصد تا مسافر سقوط کنه و دویست و نود و هفت نفرشون بمیرن، آلن میگه: اوه مامان دنیا خیلی شگفت انگیزه؛ سه نفر از آسمون افتادن پایین و زنده موندن"

هر اسمی هم نماد یه شخصیت معروفه که خودکشی کرده مثلا آلن نماد آلن تورینگ مخترع کامپیوتره که خودکشی کرده (درموردش یه فیلم هم ساختن که اسمش متاسفانه یادم نیست) 

با این که در طول کتاب داستانش جذاب بود ولی آخرشو خیلی دوس نداشتم انگار که کل کتابو با آخرش نابود کرد. 

کاش کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا

این اولین کتاب آنا گاوالدا هست که من فکر می کردم یه جور دیگس ولی وقتی خوندم فهمیدم یه سری داستان های جدا از هم توش هست. داستاناش قشنگ بودنا ولی انگار وسطش رها شده بودن و اون قدر برام جالب نبود راستش. البته یه سری تیکه های جالب داشت: "من شبیه شخصیت‌های فیلم‌های کمدی هستم: دختری نشسته روی نیمکت با اعلانی روی گردنش به مضمونِ من عشق میخواهم و اشک هایی که چون دو رود از هر گوشه چشمش جاری می‌شود." کتاب گریز دلپذیر آنا گاوالدا به نظرم قشنگ تر بودش:)

هنر ظریف بی خیالی - مارک منسون

من کتابای روانشناسی و خود شناسی و درس زندگی نمی خونم معمولا چون وسطاش حوصله م سر میره ولی این کتابه خیلی قلمش روون و خودمونی بود و اصلا خسته کننده نبود بلکه خیلی جذاب و جالب بود. البته وقتی کتاب اصلیشو ببینید می فهمید که بیش از حد کتاب روونو خودمونیه و حتی اسمشم یه چیز ناجوریه و وقتی این و فهمیدم چشمام گرد شد چون یه ترجمه بدون سانسورشو دیدم که به معنای واقعی پرام ریخت:| ولی خیلی کتاب خوبیه بخونیدش حتما:) (البته من منظورم نسخه سانسور شدس اگه بدون سانسورشو خوندین به من مربوط نیس) 

نسکافه با عطر کاهگل - م.آرام

نمیدونم شاید کتاب خوبی بود ولی اصلا سلیقه من این داستانای آبکی فراموشی و خاطرات بچگیو این چیزا نیست. داستانش درباره مرد پولداریه که وقتی بچه بوده تصادف می کنه و همه چی یادش میره و یه خانواده ی پول دار به فرزند خوندگی قبولش میکنن اونم هی دنبال خاطرات بچگیشه. این کتاب هدیه بود و شاید اگه هدیه نبود من هیچ وقت نمی خوندمش. اصلا پیشنهاد نمی کنم.

داستان زندگی من - چارلی چاپلین

این کتاب درباره زندگی چارلی چاپلین از دوره کودکی تا بزرگسالیه و به قلم خود چارلی چاپلین نوشته شده، البته آخراش رو دیگه خود چارلی چاپلین ننوشته و توسط یه نفر دیگه نوشته شده. اونی که من خوندم مال نشر مصدق بود و خیلی خشک ترجمه شده بود جوری که انگار متن هیچ احساسی نداره، داستان زندگی چارلی چاپلین واقعا جذابه ولی نه با این ترجمه مزخرف. اگه خواستین بخونین حتما از یه انتشارات دیگه بخرین( توی نمایشگاه کتاب، انتشارات مصدق روی تمام کتاباش 50 درصد تخفیف گذاشته بود من یهو چشمم خورد به این کتاب و خریدمش ) 

درون آب - پائولا هاوکینز

داستان جناییه. در مورد یه زنیه که توی آب غرق شده و درست مشخص نیست که اون خودکشی کرده یا یکی هولش داده توی آب. خیلی جذابه. پیشنهاد خیلی ویژه=) راستی این کتاب هیجان انگیز ترین و پر فروش ترین کتاب سال 2017 هست.

دعوت میکنم از ماجده، یگانه، نیکا، Ghazal Ahs، یاسمن مجیدی، ح جیمی، ریحون و n̈äs̈ẗr̈n̈ و هرکس دیگه ای که این پست رو می خونه توی این چالش شرکت کنه:) 

+راستی این کتابا بخشی از کتابهایی که پارسال خوندم.(=

++بچه ها یه کیکی چیزی پیشنهاد بدین درست کنم*-* آقا شیرینی هم بگین:))


فیلم هانگر گیمز (بازی های فقر) 2012 و 2013 رو دیشب دیدم. موضوع فیلم اینه که هرسال از هر دوازده منطقه ای که توی کشور پانم قرار داره یه مرد و یه زن 12 تا 18 ساله به عنوان خراج توی یه قرعه کشی انتخاب میشن و به مسابقه ای که اسمش بازی های فقره فرستاده میشن، توی این مسابقه 24 نفرن که از بینشون فقط یه نفر آخرش زنده میمونه و توی ناز و نعمت زندگی میکنه. واقعا جذابه.! خیلی ارزش دیدن داره!!! اگه ندیدید حتما ببینید. چندتا دیالوگ:

"امید.تنها چیزی که قوی تر از ترسه."

"این بدترین شکنجه دنیاس این که صبر کنی بفهمی که هیچ کار از دستت بر نمیاد"

"چیزی که بیشتر از همه دوسش داری دقیقا همون چیزیه که تو رو نابود می کنه، پس متوقفش کن"

+ این فیلم از روی کتابی نوشته ی سوزان کالینز هست، مثل اینکه کتابش خیلی جذابه!

++ فیلم سه قسمته و اگر وقت کردید حتما ببینید:)

+++ نقش اصلی فیلم اسمش کتنس اوردین با بازی جنیفر لارنس هست که خیلی خوب بازی کرده.

++++ شما چه فیلمی میبینید؟ پیشنهاد بدید چندتا:)

+راستی ترجمه ی هانگر گیمز میتونه عطش مبارزه هم باشه


این داستان از مرگ شخصیت اصلی داستان شروع میشه، البته که مرگ خودش یه آغازه، آغاز یه زندگی جدید. با خوندن این کتاب ممکنه نظرتون در مورد زندگی پس از مرگ تغییر کنه. کتاب خوبی بود البته اونقدر برای من کشش زیاد نبود که زود تموم بشه ولی زیبا بود. =) چندتا تیکه از کتاب:

  ما آدم‌ها مثل آهن‌ربا هستیم. همان طور که یکدیگر را جذب می‌کنیم، دفع هم می‌کنیم: با حرف‌هایی که می‌زنیم و کارهایی که می‌کنیم. 

   عشق از دست رفته می‌تواند عشقی خاموش باشد. عشق همان عشق است، تنها شکل آن عوض می‌شود، همین. تو با جسم معشوقت تماسی نداری. نمی‌توانی به موهایش دست بکشی، لبخندش را دیگر نمی‌بینی، با او غذا نمی‌خوری و با او نمی‌رقصی. اما، وقتی آن حس کم می‌شود، حس دیگری قوی می‌شود. یاد و خاطرهٔ معشوق. خاطرهٔ او همراه توست. با آن زندگی خواهی کرد. نگهش می‌داری و حتی با آن می‌رقصی.
زندگی پایانی دارد، اما عشق هرگز». 

  از دوردست صدای غرش هواپیمایی بلند شد و ادی را بسیار مأیوس کرد. این عذاب درونی هر اسیری است، فاصلهٔ کوتاه میان اسارت و آزادی 

+کتاب "نفر بعدی که در بهشت ملاقات می کنید" دنباله این رمان محسوب میشه.

++راستی نویسنده کتاب میچ آلبومه. من سه شنبه ها با موری رو بیشتر دوست داشتم.

+++راستشو بگم خیلی کتابش منو نگرفت


داستان در مورد دختری از خانواده ی معمولی و کم درآمده، که شغلش رو از دست میده و دنبال یه شغل خوب می گرده، بعد می بینه که به یه پرستار برای یه فرد معلول ثروتمند احتیاج دارند و. قشنگه، به نظرم فقط یه داستان عشقی نیست، بلکه توش معنای زندگی هم مورد بحثه، این که ما داریم چه راهی رو میریم و چرا همش درجا می زنیم؟ چندتا تیکه از کتاب:

  نمی‌دانستم که موسیقی می‌تواند چیزهایی را در درون انسان باز کند و انسان را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم تصورش را نمی‌کرده است. 

   مطمئنی چیزی نمی‌خواهی برایت بیاورم عزیزم؟» مامان در کنارم با یک فنجان چای ایستاده بود. هیچ‌چیزی در خانهٔ ما نبود که نشود با یک لیوان چای حل‌وفصلش کرد. 

   یک دوست اگر در خودش عشق داشته باشد هنوز هم می‌تواند حس کند که می‌تواند راهش را ادامه دهد. ولی بدون عشق، ممکن است هزاران بار غرق شود. 

+دومین کتابی که از جوجو مویز خوندم(=

++ آهان راستی یه چیزی که درمورد این کتاب و کتاب "دختری که رهایش کردی" یادم رفته بود بگم؛ توی داستان یه جاهایی راوی عوض میشه البته توی من پیش از تو خیلی این اتفاق نمیفته فقط چندبار که بتونیم درک درستی از شخصیت ها داشته باشیم اما توی کتاب دختری که رهایش کردی: بخش اولش کاملا یک راوی داشت ولی توی بخش دوم یه جاهاییش انقدر راوی رو عوض می کرد که اعصاب آدم خورد می شد:/ اینم گفتم که گفته باشم:)


اون بیرون داره بارون میاد ولی من نمی تونم برم بیرون. میدونم خسته شدین از بس تمام نوشته ها پر از حسرت بوده، خودمم خسته شدم! آخه ما آدما همیشه عادت داریم، عادت داریم به حسرت خوردن،‌با اینکه میدونیم کلی کار باید توی این تعطیلیا انجام بدیم، ولی بازم حسرت روزای پرمشغله مونو می خوریم، حسرت روزایی که وقت سرخاروندن نداشتیم، نمی دونم چرا یادمون میره اون موقع آرزو می کردیم که بتونیم توی خونه بشینیم و یه هفته ی کامل بخوابیم، یه ماه فیلم بینیم، لنگ رو لنگ بندازیم و بدونیم هیچ کاری نداریم انجام بدیم. ما باید خوشحال باشیم، خوشحال از اینکه دقیقا توی همون روزای رویایی مون قرار داریم، حالا می تونیم با خیال راحت به کارای عقب افتاده برسیم، حالا می تونیم اون فیلمی رو که می خواستیم ببینیم ولی همیشه سرمون شلوغ بود رو ببینیم، می تونیم اون کتاب هزار صفحه ای رو که هیچ وقت حوصله ی خوندنشو نداشتیم ورق بزنیم، یا اون داستانی رو که می خواستیم بنویسیم رو شروع کنیم، حرف هایی که نگفتیم رو بزنیم، میتونیم نقاشی بکشیم و کلی روش وقت صرف کنیم، یا یه غذای جدیدو امتحان کنیم و خودمون بپزیم. درسته، با اینکه کلی کارا از ما گرفته شده، ما می تونیم کارای دیگه ای انجام بدیم. اما دقیقا همون جوری رفتار می کنیم که وقتی میگن: یه دقیقه به صورت دست نزن، کل صورتمون خارش می گیره.

یه چیزی می خوام بگم در مورد یه اثری که هم کتابش موجوده و هم فیلمش. اگه توی این دوراهی گیر کردین که اول کدومو انتخاب کنید، پیشنهاد من به شما کتابشه، یعنی اول کتابو بخونید و بعد فیلمش رو ببینید. حالا چرا؟ چون:

_ کتاب همیشه از فیلم کامل تره

_ وقتی کتابو می خونین کلی درمورد شخصیت ها تخیل می کنین و موقع فیلم دیدن درواقع بخشی از تخیلتونو می بینین و ذوق مرگ میشین:) اما اگه اول فیلم رو ببینین، تخیلتون محدود میشه یا اصلا دیگه کار نمی کنه:/

_ وقتی اول فیلمو میبینین دیگه ممکنه حوصله خوندن کتابو نداشته باشین:/

_ فیلمنامه تمام احساسات رو به خوبی نمایش نمی ده.

_ و کلا کتاب خوبه، بخونین:)


+ نظر شما چیه؟؟ فیلم یا کتاب؟؟

+تصویر به خوبی گویای حرفامه(=


داستان در مورد دختری از خانواده ی معمولی و کم درآمده، که شغلش رو از دست میده و دنبال یه شغل خوب می گرده، بعد می بینه که به یه پرستار برای یه فرد معلول ثروتمند احتیاج دارند و. قشنگه، به نظرم فقط یه داستان عشقی نیست، بلکه توش معنای زندگی هم مورد بحثه، این که ما داریم چه راهی رو میریم و چرا همش درجا می زنیم؟ چندتا تیکه از کتاب:

  نمی‌دانستم که موسیقی می‌تواند چیزهایی را در درون انسان باز کند و انسان را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم تصورش را نمی‌کرده است. 

   مطمئنی چیزی نمی‌خواهی برایت بیاورم عزیزم؟» مامان در کنارم با یک فنجان چای ایستاده بود. هیچ‌چیزی در خانهٔ ما نبود که نشود با یک لیوان چای حل‌وفصلش کرد. 

   یک دوست اگر در خودش عشق داشته باشد هنوز هم می‌تواند حس کند که می‌تواند راهش را ادامه دهد. ولی بدون عشق، ممکن است هزاران بار غرق شود. 

+دومین کتابی که از جوجو مویز خوندم(=

++ آهان راستی یه چیزی که درمورد این کتاب و کتاب "دختری که رهایش کردی" یادم رفته بود بگم؛ توی داستان یه جاهایی راوی عوض میشه البته توی من پیش از تو خیلی این اتفاق نمیفته فقط چندبار که بتونیم درک درستی از شخصیت ها داشته باشیم اما توی کتاب دختری که رهایش کردی: بخش اولش کاملا یک راوی داشت ولی توی بخش دوم یه جاهاییش انقدر راوی رو عوض می کرد که اعصاب آدم خورد می شد:/ اینم گفتم که گفته باشم:)


Before i fall

دومین کتابی که توی طاقچه خوندم. در مورد دختری بود که توی یه روز گیر کرده، اولش فکر کردم که خیلی مسخره است ولی خیلی جالب بود و من واقعا دوسش داشتم. اگه فرصت کردین حتما بخونینش. اینم چندتا از تیکه از کتاب:

  چقدر آدم‌ها عجیبن. می‌تونین هر روز اونا رو ببینین می‌تونین فکر کنین اونا رو می‌شناسین و بعد متوجه می‌شین که اصلاً شناختی ازشون ندارین. 

   یکی از چیزایی که اون‌روز صبح یاد گرفتم این بود: اگه از خطی عبور کنین و اتفاقی نیفته، اون خط معناشو از دست می‌ده. مثل اون معما در مورد یه درخت قدیمی که توی یه جنگل زمین می‌افته و این‌که اگه کسی نباشه که این صدا رو بشنوه، باز هم صدایی تولید کرده؟ 

  یه لحظات خاصی تا ابد طول می‌کشن. حتا بعد از این‌که تموم می‌شن ادامه دارن، حتا بعد از این‌که مُردین و دفن شدین، اون لحظات هنوز دووم می‌آرن، رو به عقب و جلو، به‌سمت بی‌نهایت. اونا هم‌زمان همه‌چیز و همه‌جا هستن.
اونا معنابخشن. 

+راستی شما چی می خونین؟

++الان که همه زدین تو کار چالش قبل از مرگ، خوبه که این کتابم بخونین؛)


من امروز با دختردایی های کوچولویم غرق در شادی بودم، شادی هایی هر چند کوچک و ساده، اما زیبا و دل نشین. آن قدر خوشی های بی غل و غش و بی آرا و بیرایی هستند که سریع در دل می نشینند و کنج دلت جا میگیرند. هر لحظه می توانی حسادت دو خواهر را حس کنی وقتی فقط دست یکیشان را گرفتی، می توانی لوس شدنشان را ببینی. وقتی می رقصی، صدای لطیفش را می شنوی که میگوید: اون جوری نه، این جوری!» و دست هایش را با ناز و عشوه در هوا تکان می دهد و تو نگاه شادمانش را می بینی و در این لحظه آن یکی خواهر که دستت را می کشد تا با او برقصی! وقتی عکس های نوزادیشان را نشان می دهی و فقط عکس های نوزادی خواهر بزرگه هست، می بینی که چشمان خواهر کوچولو دنبال عکس ها خودش است. وقتی بازی می کنی باید حواست باشد که به کسی یک ثانیه بیشتر از آن یکی توجه نکنی که ناگهان آن یکی حسودی اش نشود. موقع بازی فقط بازی، موقع آهنگ گوش دادن و ادا در آوردن، هیچ جا نباید بروی، کارتون را نباید نیمه رها کنی، وقتی می خندد باید بخندی، دنیای ساده و کودکانه شان آنقدر بی پیرایه است که در آن غرق می شوی و لبخندی از ته دل بر لبانت می نشیند! وقتی کنار بچه ها ایستاده ای، با تمام مشکلات دنیا هم که باشی، نمی توانی نخندی، نمی توانی خوشبخت نباشی! 

+امروز از قوانین کرونایی سرپیچی کردیم و دایی اینا خونه مون بودن با دوتا دختر کوچولوی نازشون^^ 
+جدای از حسودی کردناشون به هم دیگه، ولی خیلی خیلی همدیگه رو دوست دارن، مثلا یهو همدیگرو بغل و بوس می کنن❤️️❤️️
+دیدین وقتی مهمونای کوچولوتون میرن، خونه چقد سوت و کور میشه؟!!!!

سه گانه ناهمتا، یه اثر فانتزی خیلی شیک و تمیز و کلا خیلی قشنگه*-* من که عاشقش شدم. در مورد یه دختریه که توی شهری زندگی می کنه که به پنج قسمت تقسیم شده: رفاقت، هوشیاری، دلیری، فداکاری و رک گویی. خودش توی فداکاری زندگی میکنه ولی امروز، روز مراسم انتخابه، باید از بین این بخش ها یکیش رو انتخاب کنه، مثلا اگه توی فداکاری بمونه باید همیشه خودشو نادیده بگیره و به همه کمک کنه و از خودش بگذره. ولی اگه بخش های دیگه رو انتخاب کنه از خانوادش دور میشه . اما اون توی خودش روحیه فداکاری رو نمیبینه و نمی تونه خودشو ندید بگیره.

 

چند تیکه از کتاب اول (سنت شکن):

 داشتن جثه‌ی عضلانی که از فرمان درست مغز بی‌بهره است به هیچ دردی نمی‌خورد. 

 ما به شجاعت‌های معمول احترام می‌گذاریم؛ شجاعتی که کسی را وا می‌دارد تا به‌خاطر کس دیگری قد علم کند. فکر زیباییست. 

 بهانه‌ها همیشه دستاویزی هستند که هر عمل اشتباهی را می‌توان با آن توجیه کرد 

 

چند تیکه از کتاب دوم (شورشی):

 آدم‌‌ها از لایه‌‌های عمیق راز بوجود آمده‌اند. گاهی تصور می‌‌کنی آن‌ها را می‌‌شناسی و درکشان می‌‌کنی اما انگیزه‌‌ها و هدف‌هایشان فقط در قلبشان خانه دارد و از چشم تو پنهان است. هیچوقت نمی‌توانی آن‌ها را بشناسی اما گاهی تصمیم می‌‌گیری به آن‌ها اعتماد کنی. 

 مهم نیست مسیر راه چقدر ناهموار باشد چون هر طور شده من باید به حرکتم ادامه بدهم. 

 یکبار جایی خوانده بودم علم نتوانسته تا حالا گریه کردن را توصیف کند. از لحاظ علمی اشک قرار است چشم را تر نگه دارد اما هنوز کسی نمی‌داند چرا وقتی احساساتی می‌‌شویم غده‌‌های اشکی اشک بیشتری تولید می‌‌کنند.
من فکر می‌‌کنم وقتی گریه می‌‌کنیم احساسات غیرانسانی‌مان تخلیه می‌‌شود بدون اینکه انسانیتمان تحت‌تاثیر قرار بگیرد. 

 

چند تیکه از کتاب سوم (هم پیمان):

 این دنیایی است که ما خوب می‌‌شناسیم؛ فقط حاکم ظالمی‌ جایش را به حاکم ظالم دیگری داده است. 

 گفت همه‌ی آدمها یه هیولا توی وجودشون دارن و اگه می‌خوایم کسی رو دوست داشته باشیم اول باید بپذیریم که ما هم اون هیولا رو توی وجودمون داریم. اونوقت اگه اون آدم اشتباهی بکنه می‌‌تونیم ببخشیمش.» 

 کریستینا می‌‌گوید: گاهی زندگی خیلی عذاب‌آور می‌شه ولی می‌دونی من بخاطر چی طاقت می‌ارم و ادامه می‌دم؟»
ابروهایم را بالا می‌‌برم.
او هم به تقلید از من ابروهایش را بالا می‌‌برد. بخاطر لحظاتی که عذاب‌آور نیست. تنها راه ادامه دادن اینه که وقتی لحظات خوب نزدیکت هستند اونا رو بقاپی.»
 

 باور حقیقت همیشه به معنای بهترشدن زندگی نیست. ما حقایق رو باور می‌کنیم چون حقیقت حقیقته.» 

+ از این کتاب فیلم هم ساختن البته من هنوز ندیدمش ولی بهتون پیشنهاد میکنم که اول کتابو بخونین(=

++ بچه ها راستی الان متوجه شدم که این کتاب، محبوب ترین کتاب از نظر گودریدز توی سال 2011 بوده و چندتا جایزه هم گرفته*-*

+++ ممنونم nobody جون از پیشنهادت بابت خوندن این کتاب:))

++++ طاقچه برای اشتراک سه ماهش تخفیف گذاشته اگه خواستین یه سر بزنین، این کتابهارو هم داره^^ 


چهارم اردیبشهت سال نود و نه! امروز هوا ابریه و صدای رعد و برق به گوشم می خوره. خدا ممنون که امروز بارونتو بهم بخشیدی:) البته خودخواهیه که فکر کنم این بارون قشنگتو به من هدیه دادی ولی خوب به نظرم اشکالی نداره چنین تصوری داشته باشم. عصر جمعه نیست که بگم دلگیریم از اونه، عصر جمعه همیشه بهونه م بود. (صدای رعد و برق.) قبلا به پونزده سالگی که فکر می کردم چقدر بزرگ به نظر میومد، چقدر دور شدم از روزایی که فکر می کردم پونزده سالگی اوج زیبایی یه دختره! (برخورد بارون به پشت پنجره.) یه روزایی هم بود که انتظار زیادی از آدمای اطرافم داشتم، فکر می کردم اونا باید به من اهمیت بدن و این تاریخ مهم، یادشون بمونه، دریغا که خودشون برای خودشون از همه مهم تر بود. (بارون شدید می شود.) هر سال که می گذره خیلی چیزا می فهمم و اینم فهمیدم که چرا قبلنا خیلی حالم بهتر بود چون خوشی توی ندونستنه اما نادونی انتخاب من نیست. هر سال همه چی سخت تر از قبل. همه چی پیچیده تر و دشوار تر. چیزایی سد راهم می شن که انتخاب من نبوده، بلکه همیشه همراهم بودن بدون اینکه من بخوام. موانع همیشه زیادن، موانع همیشه سد راهن، مهم اینه چطوری از سر راه برشون داری. زندگی پر از پیچ و خمه، زندگی پر از سختی و پستی بلندیه، معلوم نیست تهش چیه، معلوم نیست که میرم تا به کجا برسم، فقط اینو میدونم که هر اتفاقیم بیفته باید ادامه بدم، گاهی یادم میره اما وقتی سالنامه م رو ورق میزنم و به این جمله میرسم، می فهمم که باید ادامه بدم.:


غرض رفتن است نه رسیدن

زندگی کلاف سردرگمی است که به هیچ جا راه نمی برد

اما نباید ایستاد

با اینکه می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد

وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک.! (صمد بهرنگی)


تولدت مبارک من:)

(صدای باران و رعد و برق در هم می پیچد)


کتاب پر از سانسور بود، خیلی جاها باید حدس میزدین که چه اتفاقی افتاده:/ ولی در کل خوب بود. تیکه های قشنگی هم داشت. البته فضای داستان خیلی تاریک بود، خیلی زیاد. موضوع درباره دختریه که خودکشی کرده و قبل از خودکشی، صداشو توی سیزده تا نوار ضبط کرده و توی هرکدوم درباره ی کسی که یکی از دلایل خودکشی ش بوده، حرف زده. این نوار ها دست اوناییه که دلیل خودکشیش بودن. فکر می کنم فیلمش رو خیلی هاتون دیده باشین، شایدم نه، به هر حال من که کامل فیلمشو ندیدم فقط چندتا قسمت از فصل اولش رو دیدم. نمی دونم چجوری فیلمش سه فصله ولی کتابش سیصد صفحه:/

در واقع کتاب به این اشاره داره که رفتارهایی که ما نسبت به دیگران انجام  میدیم و راحت از کنارشون رد میشیم، ممکنه تاثیرش روی دیگران خیلی زیاد باشه، همین طور کارهایی که می تونیم برای دیگران انجام بدیم و نمیدیم.
یه چیزی که ممکنه بگین اینه که این دلایل اصلا برای خودکشی کافی نیست. اما شما باید اینو درنظر بگیرین که هانا بیکر(شخصیت اصلی کتاب) نوجوونه، تو دوره نوجوونی هر اتفاق کوچیک و ساده ای با روح و روان آدم بازی می کنه.
 
چند تیکه از کتاب:
” گمون کنم مسئله دقیقاً همینه. هیچ‌کی دقیقاً نمی‌دونه چه تأثیری رو زندگی بقیه داره. خیلی وقت‌ها اصلاً خبر نداریم. فقط مثل همیشه رفتار می‌کنیم. 
 
” این‌که دیگران چه فکری درباره‌ی من می‌کنن از کنترل من خارجه. 
 
” متأسفانه، آدم نمی‌تونه دست به انتخاب بزنه و دقیقاً یه نقطه رو نشونه بگیره. وقتی با زندگی آدم‌ها بازی می‌کنین، با کل زندگی‌ش بازی کردین. 
 
” کلی، لازم نیست همه‌ش مراقبم باشی.»
ولی من مراقبت بودم، هانا. خودم می‌خواستم. می‌تونستم کمکت کنم، ولی هر بار که جلو می‌اومدم، پسم می‌زدی.
صدای هانا رو می‌شنوم که باز می‌گه: پس چرا بیش‌تر سعی نکردی؟» 

سه گانه ناهمتا، یه اثر فانتزی خیلی شیک و تمیز و کلا خیلی قشنگه*-* من که عاشقش شدم. در مورد یه دختریه که توی شهری زندگی می کنه که به پنج قسمت تقسیم شده: رفاقت، هوشیاری، دلیری، فداکاری و رک گویی. خودش توی فداکاری زندگی میکنه ولی امروز، روز مراسم انتخابه، باید از بین این بخش ها یکیش رو انتخاب کنه، مثلا اگه توی فداکاری بمونه باید همیشه خودشو نادیده بگیره و به همه کمک کنه و از خودش بگذره. ولی اگه بخش های دیگه رو انتخاب کنه از خانوادش دور میشه . اما اون توی خودش روحیه فداکاری رو نمیبینه و نمی تونه خودشو ندید بگیره.

 

چند تیکه از کتاب اول (سنت شکن):

” داشتن جثه‌ی عضلانی که از فرمان درست مغز بی‌بهره است به هیچ دردی نمی‌خورد. 

” ما به شجاعت‌های معمول احترام می‌گذاریم؛ شجاعتی که کسی را وا می‌دارد تا به‌خاطر کس دیگری قد علم کند. فکر زیباییست. 

” بهانه‌ها همیشه دستاویزی هستند که هر عمل اشتباهی را می‌توان با آن توجیه کرد 

 

چند تیکه از کتاب دوم (شورشی):

” آدم‌‌ها از لایه‌‌های عمیق راز بوجود آمده‌اند. گاهی تصور می‌‌کنی آن‌ها را می‌‌شناسی و درکشان می‌‌کنی اما انگیزه‌‌ها و هدف‌هایشان فقط در قلبشان خانه دارد و از چشم تو پنهان است. هیچوقت نمی‌توانی آن‌ها را بشناسی اما گاهی تصمیم می‌‌گیری به آن‌ها اعتماد کنی. 

” مهم نیست مسیر راه چقدر ناهموار باشد چون هر طور شده من باید به حرکتم ادامه بدهم. 

” یکبار جایی خوانده بودم علم نتوانسته تا حالا گریه کردن را توصیف کند. از لحاظ علمی اشک قرار است چشم را تر نگه دارد اما هنوز کسی نمی‌داند چرا وقتی احساساتی می‌‌شویم غده‌‌های اشکی اشک بیشتری تولید می‌‌کنند.

من فکر می‌‌کنم وقتی گریه می‌‌کنیم احساسات غیرانسانی‌مان تخلیه می‌‌شود بدون اینکه انسانیتمان تحت‌تاثیر قرار بگیرد. 

 

چند تیکه از کتاب سوم (هم پیمان):

” این دنیایی است که ما خوب می‌‌شناسیم؛ فقط حاکم ظالمی‌ جایش را به حاکم ظالم دیگری داده است. 

” گفت همه‌ی آدمها یه هیولا توی وجودشون دارن و اگه می‌خوایم کسی رو دوست داشته باشیم اول باید بپذیریم که ما هم اون هیولا رو توی وجودمون داریم. اونوقت اگه اون آدم اشتباهی بکنه می‌‌تونیم ببخشیمش.» 

” کریستینا می‌‌گوید: گاهی زندگی خیلی عذاب‌آور می‌شه ولی می‌دونی من بخاطر چی طاقت می‌ارم و ادامه می‌دم؟»

ابروهایم را بالا می‌‌برم.
او هم به تقلید از من ابروهایش را بالا می‌‌برد. بخاطر لحظاتی که عذاب‌آور نیست. تنها راه ادامه دادن اینه که وقتی لحظات خوب نزدیکت هستند اونا رو بقاپی.» 

” باور حقیقت همیشه به معنای بهترشدن زندگی نیست. ما حقایق رو باور می‌کنیم چون حقیقت حقیقته.» 

+ از این کتاب فیلم هم ساختن البته من هنوز ندیدمش ولی بهتون پیشنهاد میکنم که اول کتابو بخونین(=

++ بچه ها راستی الان متوجه شدم که این کتاب، محبوب ترین کتاب از نظر گودریدز توی سال 2011 بوده و چندتا جایزه هم گرفته*-*

+++ ممنونم nobody جون از پیشنهادت بابت خوندن این کتاب:))

++++ طاقچه برای اشتراک سه ماهش تخفیف گذاشته اگه خواستین یه سر بزنین، این کتابهارو هم داره^^ 


داستان در مورد دختری از خانواده ی معمولی و کم درآمده، که شغلش رو از دست میده و دنبال یه شغل خوب می گرده، بعد می بینه که به یه پرستار برای یه فرد معلول ثروتمند احتیاج دارند و. قشنگه، به نظرم فقط یه داستان عشقی نیست، بلکه توش معنای زندگی هم مورد بحثه، این که ما داریم چه راهی رو میریم و چرا همش درجا می زنیم؟ چندتا تیکه از کتاب:

  ” نمی‌دانستم که موسیقی می‌تواند چیزهایی را در درون انسان باز کند و انسان را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم تصورش را نمی‌کرده است. 

  ” مطمئنی چیزی نمی‌خواهی برایت بیاورم عزیزم؟» مامان در کنارم با یک فنجان چای ایستاده بود. هیچ‌چیزی در خانهٔ ما نبود که نشود با یک لیوان چای حل‌وفصلش کرد. 

  ” یک دوست اگر در خودش عشق داشته باشد هنوز هم می‌تواند حس کند که می‌تواند راهش را ادامه دهد. ولی بدون عشق، ممکن است هزاران بار غرق شود. 

+دومین کتابی که از جوجو مویز خوندم(=

++ آهان راستی یه چیزی که درمورد این کتاب و کتاب "دختری که رهایش کردی" یادم رفته بود بگم؛ توی داستان یه جاهایی راوی عوض میشه البته توی من پیش از تو خیلی این اتفاق نمیفته فقط چندبار که بتونیم درک درستی از شخصیت ها داشته باشیم اما توی کتاب دختری که رهایش کردی: بخش اولش کاملا یک راوی داشت ولی توی بخش دوم یه جاهاییش انقدر راوی رو عوض می کرد که اعصاب آدم خورد می شد:/ اینم گفتم که گفته باشم:)


بیست سال آینده من یه نویسنده ام. حالا یا نمایشنامه نویس، یا رمان نویس یا هرچی دلم خواست نویس(; . شاید کارگردان هم باشم یا طراح صحنه. چندتا کتاب نوشتم که عاشقشونم. نمی دونم ازدواج کردم یا نه و اصلا نمی خوام فعلا بهش فکر کنم. کلی کتاب خوندم و همچنان وبلاگم رو دارم و شما دوستای گلمو. ویولن میزنم، خیلی خوبم میزنم. یعنی امیدوارم که بالاخره ویولن نواختن رو یاد گرفته باشم. باشگاه میرم. توی مسابقات ورزشی شرکت می کنم. آخر هفته ها میرم بیرون قدم میزنم و به سوژه ها و شخصیت های داستانم فکر می کنم. با رفیقام میرم این ور و اونور. شاید باشگاه اسب سواری هم برم و یه کره اسب خریده باشم که الان بزرگ تر شده مثلا ، البته اگه پولم برسه. تئاتر میرم. میرم توی جنگل راه میرم و به صداها گوش میدم. میرم لب ساحل به صدای دریا گوش میدم و صدف جمع میکنم. می شینم یه گوشه و به صدای بارون گوش میدم. یه کافه کتاب زدم، یه کتابخونه که یه گوشه ش حالت کافی شاپ داره، جنس میز و صندلیشم چوبیه، یه آهنگ ملو هم پخش میشه و منم به عنوان یه فروشنده معمولی پشت پیشخون نشستم و قهوه میخورم و به آدمایی که میان کتابای مختلفی رو پیشنهاد میدم، گوشه ی دنج کافه هم همیشه رزرو من و رفیقمه. یه جای ساکت و پر آرامش دارم که میتونم توش تنها باشم و فکر کنم و فکر کنم و بنویسم. تنهایی می شینم فیلم می بینم و نمایشنامه های مختلفو با صدای بلند می خونم. از این آدمایی که هی میگن پیر شدیم رفت نیستم. شادم، دلم شاده و اطرافمو یه هاله ی نشاط در بر گرفته. و اینکه در کل خوشحال و خوشبختم!


+اینایی که من نوشتم انقد فانتزی شد که نمیدونم واقعا به واقعیت می پیونده یا نه. من عزیزم که سی و پنج سال داری، توروخدا واقعی شو، لطفا خوشحال و خوشبخت باش نه عصبی و عبوس^^

+وای چقده قشنگه بارون امشب+_+ به فال نیک میگیرمش=)

+ممنون از همه رفیقای گلم که منو به این چالش دعوت کردن:))) خیلی چاکرتونم^~^

دعوت می کنم از

هلن پراسپرو،

ح جیمی، 

نیکا،

سارا، 

سپید و هر عزیز دیگه ای که این پست رو میخونه ولی هنوز شرکت نکرده. شرکت کن عزیزم، شرکت کن(=


+نگا کن آخه، توی عنوان نوشتم جایی که ایستادم، بعد تو عکس گرفته نشستهXD


سلام. این چالش رو

نفیسه جون بهم معرفی کرد. اگه خواستین شرکت کنین، بگین براتون فایلشو بفرستم:)

هر روزی که بهش اضافه میشه،‌بازنشرش میکنم.


روز اول: برای چه یادداشت می‌نویسی؟

می‌خواهی چه چیزی از آن بدست آوری؟ فکر می‌کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می‌کند؟

 

قبلا همین طوری برای وقت گذرونی، بعدش یکم تنها شدم، اومدم توی وبلاگ نوشتم تا این تنهایی رو جبران کنم، ولی بعدا فهمیدم سپردن تنهایی به فضای مجازی، مزخرفه، چون اینجا فقط تنهایی آدم بزرگتر می شد. برای همین احساسات بدم رو یه جایی برای خودم نوشتم. کم کم هدف نوشتن برام نه برای وقت پر کردن بود و نه برای خالی شدن، بعدش سرگرمیم بود و یه جورایی انگار بهم وصل شده بود. الان همشونه، باهم. البته اون تنهایی و اون حس های بد توش کمرنگ شدن، جاشو حس های خوب گرفتن. نه این که حس بدی وجود نداشته باشه، ولی ترجیح میدم اونا رو جداگونه یه جای دیگه برای خودم بنویسم. به احساسم کمک کرده، چون گاهی وقتا که خودمم نمی دونم چجوریم، یه متن می نویسم، بعدش که دوباره می خونمش تمام احساساتمو دریافت می کنم و می فهممشون. به هوشم کمک کرده، چون نوشتن منو به چالش می کشه. راستی یکی دیگه از هدفهام برای نوشتن، درک کردن دیگرانه، انگار وقتی اسمشونو روی کاغذ می نویسم و تلاش می کنم بفهممشون، میتونم.

 

 

*بچه ها این هفته احتمالا توی یکی از همین شبا،‌ یه صندلی داغ می‌ذارم*


یکی از ما دروغ میگوید ترجمه فائزه ابراهیمی

این کتاب خیلی جذاب بود. البته من یه جاهایی شخصیتارو قاطی می کردمXD ولی جالب بود. موضوعش اینجوریه که توی یه دبیرستان یکی از بچه ها میمیره و چهار نفر پیش اون بودن، الان می خوان بفهمن کی باعث کشته شدن اون پسره شده. ژانرش جناییه و جالبه.

این عکسی که بالا گذاشتم، نمونه ی پر سانسور کتابه:| و پایینیه سانسور نداره، شایدم داره ولی خیلی کمه. من اول اون بالایی رو می خوندم چون ترجمه ش روون تر بود، بعد هرجا رو نمی فهمیدم چی شد توی کتاب پایینیه نگاه میکردم. خیلی اذیت شدم واقعا:/ دیگه از یه جایی به بعد که دیدم توی ترجمه بالایی نوشته بود: او چیزی گفت که درست نشنیدم. و توی ترجمه پایینی، دو ساعت طرف حرف زده بود، کلی همه اظهار نظر کرده بودن و اتفاقا طرف شنیده بود، دیگه از اونجاش، کتاب پایینی رو خوندم.

یکی از ما دروغ می گه ترجمه هما شهرام بخت

چند تیکه از کتاب:

” تغییرات سریع طرز فکر مردم خنده‌دار است. 

” حتماً، حتماً. عجله‌ای نیست، فشاری نیست. تصمیم با خودته کوپر.»
مردم همیشه همین را می‌گویند اما منظورشان این نیست.

” اما وقتی دروغی را مدام تکرار کنی، به واقعیت تبدیل می‌شود و من این را درک می‌کنم. من هم همین کار را کردم. 

” گاهی اوقات خیلی سخت می‌شود به‌خاطر آورد که شنیدن خبر خوب چه احساسی دارد. 


وای که چقدر این فیلم قشنگ بود*-* خیلی دوستش داشتم و پیشنهاد میکنم حتما ببینینش((= بدون دیدن هیچ خلاصه ای ازش بپرید تو دل فیلم و ببینینش! ژانرش هم عاشقانه است. چندتا دیالوگ:

بعضی وقتها فکر میکنم مردم نمی فهمن که وقتی بچه ای چقدر تنهایی، انگار اهمیتی نداری.

چه شکستی از این بدتر که این همه وقتت رو پای یه نفر بذاری و آخرش بفهمی که چقدر باهات غریبه است.

دوستت دارم و شاید بزرگی همین جمله ی کوچیک دنیارو نجات بده.

ممنون از ناشناس عزیزی که این فیلمو پیشنهاد داد(=


سلام. این چالش رو

نفیسه جون بهم معرفی کرد. اگه خواستین شرکت کنین، بگین براتون فایلشو بفرستم:)

هر روزی که بهش اضافه میشه،‌بازنشرش میکنم.


روز اول: برای چه یادداشت می‌نویسی؟

می‌خواهی چه چیزی از آن بدست آوری؟ فکر می‌کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می‌کند؟

 

قبلا همین طوری برای وقت گذرونی، بعدش یکم تنها شدم، اومدم توی وبلاگ نوشتم تا این تنهایی رو جبران کنم، ولی بعدا فهمیدم سپردن تنهایی به فضای مجازی، مزخرفه، چون اینجا فقط تنهایی آدم بزرگتر می شد. برای همین احساسات بدم رو یه جایی برای خودم نوشتم. کم کم هدف نوشتن برام نه برای وقت پر کردن بود و نه برای خالی شدن، بعدش سرگرمیم بود و یه جورایی انگار بهم وصل شده بود. الان همشونه، باهم. البته اون تنهایی و اون حس های بد توش کمرنگ شدن، جاشو حس های خوب گرفتن. نه این که حس بدی وجود نداشته باشه، ولی ترجیح میدم اونا رو جداگونه یه جای دیگه برای خودم بنویسم. به احساسم کمک کرده، چون گاهی وقتا که خودمم نمی دونم چجوریم، یه متن می نویسم، بعدش که دوباره می خونمش تمام احساساتمو دریافت می کنم و می فهممشون. به هوشم کمک کرده، چون نوشتن منو به چالش می کشه. راستی یکی دیگه از هدفهام برای نوشتن، درک کردن دیگرانه، انگار وقتی اسمشونو روی کاغذ می نویسم و تلاش می کنم بفهممشون، میتونم.


روز دوم: درباره پروژه یا هدفی بنویس که مدت‌هاست در ذهن داری ولی کاری برایش انجام نداده‌ای.

فهرستی از کارهایی را بنویس که مدام عقب می‌اندازی و جداگانه دلیل اهمیت هرکدامش را توضیح بده. مشخص کن که با انجام دادن آنها به چه موفقیتی در زندگی نزدیک می‌شوی. لازم نیست که برای این فهرست کاری بکنی. برای قدم اول همین کافی است.

 

نوشتن داستانم: این چیزیه که تقریبا هرروز سعی می کنم بندازمش عقب، البته دیشب همت کردم یکم نوشتم. واقعا برام مهمه که این داستانو تا تهش بنویسم.

یادداشت های روزانه‌ام: اینم جدیدا همش یادم میره بنویسم. خیلی موفقیت بزرگی نصیبم نمی کنه ولی دوست دارم که سالنامه‌م رو پرش کنم.

ورزش: بیشتر حرکات رو پاک فراموش کردم. می‌دونم مربی منو می‌کشه اگه بفهمه کاتا هارو یادم رفته. اون‌وقت سر مسابقه‌ای که معلوم نیست کی هست اصلا، بیچاره می‌شم. حالا از ایراد گرفتن های مربی و تحلیل رفتن بدنم بگذریم.

درس خوندن: حوصله‌ام نمی کشه واقعا برای درس خوندن:/

مرتب کردن اتاقم: من دیگه حرفی ندارم:|


روز سوم: در کودکی دوست داشتی چه‌کاره شوی؟

آیا امروز کاری شبیه به آن انجام می‌دهی؟ واکنش همان کودک به شرایط امروزت چطور است؟

 

بچه که بودم علاقه زیادی به معلمی داشتم، دوست داشتم که به بقیه چیزای جدید یاد بدم. الان خوشجالم که دیگه به معلمی علاقه ندارم، چون نه حوصله شو دارم، نه اعصابشو:/  امروز می نویسم و میخوام همینو بگیرم و برم جلو. فکر کنم اون کوچولو هم خوشحال میشه وقتی شرایطمو ببینه، وقتی ببینه که به راهم علاقه دارم، اونم خیلی ذوق می کنه برام:)


روز چهارم: در 10 سال آینده، خودت را چطور می‌بینی؟

امروز، نگاهی به آینده می‌اندازیم. امیدواری در آن آینده چه‌کارهایی را انجام داده‌ای و به چه دست‌آوردی رسیده‌ای. سعی کن ۵ قدم برای رسیدن به آن تصویر را مشخص کنی.

 

در ده سال آینده من بیست و پنج سالمه(چقد جدیدا همش به سال های پیش رو نگاه می کنیم:/ ) نمیدونم که دقیقا نحوه ادامه تحصیل توی رشته های هنر چجوریه، ولی فکر می‌کنم اون‌موقع درحال تحصیل توی دانشگاه هنر شیراز باشم، توی رشته مورد علاقه‌م:) حالا چرا شیراز و چرا هدفم دانشگاه های تهران نیست؟ دلیلش کاملا واضحه، کلا چندتا دانشگاه مگه رشته ادبیات نمایشی رو داره؟؟؟ نمیدونم توی دولتی هاش شاید چهارتا:/ خب با این وضع قبول شدن خیلی سخته اونم توی تهران، توی شیرازم خیلی سخته، به این چیزا کاملا واقفم، ولی خوب چون این رشته رو دوست دارم، کلی براش تلاش می کنم تا بهش برسم. (من بالاخره نفهمیدم دانشگاه دولتی شیراز ادبیات نمایشی داره یا نه:(  )

این چیزیه که فکر می کنم اون‌موقع بهش رسیده‌م. دیگه اینکه چندتا کتابم نوشتم. احتمالا روی اخلاقیاتم خیلی کار کردم و اون‌موقع دیگه حساس نیستم انقدر و زودم عصبانی نمیشم. 

قدم اول: مثل چی درستو بخون(به خصوص زبان رو که رسما.)

قدم دوم: توی هنرستان، از همون اول جدی بگیر همه چیو، میدونم چون هنرستانه شاید اولش بگی که اینجا خیلی نمی خواد درس بخونم، ولی عقب نمون، از همون اول خودتو عادت بده درساتو جدی دنبال کنی.

قدم سوم: در حین درس خوندن بقیه چیزا رو از زندگیت کلا حذف نکن که فکر کنی اون سه سال هنرستان زندگیت تلف شده، بلکه از همه ش لذت ببر. حداقل سعیتو بکن:)

قدم چهارم: در همین اوضاع و احوال، از اخلاقیات گندت غافل نشو و هرروز رو خودت کار کن.

قدم پنجم: هر روز به داستانت فکر  کن و باهاش زندگی کن و اون رو به جلو ببر، همون طور که خودت می‌ری جلو. بذار قهرمان داستانتم زندگی خودشو بکنه:)

قدم آخر: برو حالشو ببرD:

(دوستان اگه کسی می دونست کدوم دانشگاه های دولتی رشته ادبیات نمایشی  رو دارن ممنون میشم بهم بگه:))

 


باستر کیتون به خاطر حالت بی روحی که توی فیلماش تو صورتش به خودش میگیره، لقب مرد چهره سنگی سینما رو داره. همین بی روحیش باعث خنده میشه. قرار دادن صلابت هیکلش در مقابل دنیای ساخته دست انسان و تقابل با دنیای فیزیکیش باعث کمدی میشه. فیلماش شیرین کاری بصری داره و پایان داستاناش خوشه.

فیلمهاش: one week ، فیلمبردار، دانشکده (college)

 

هارولد لوید اول سیاه لشکر بود و بعدش شروع به فیلمسازی میکنه. ظاهر آروم و با وقار و عینک گرد و خاصی داشت. فیلمای متعجب کننده میساخت و تضادش با جامعه رو همیشه بولد میکرد. حرکات تند و سریع داشت و تنها هدفش خندوندن مردم بود.

 

+راستییی درباره چارلی چاپلین یادم رفت بگم که وقتی سینما ناطق (صدا دار) میشه، چاپلین خوشش نمیاد و همچنان به سینمای اصیل کلاسیک علاقه داشت. فیلم عصر مدرن در زمانی ساخته شده که فیلمها ناطق شده بودن ولی چاپلین فقط برای قسمتی که آواز میخوند و میرقصید از صدا استفاده کرد.

++ بچه ها پست بعدی رو هم اگه میخواین، میتونم امشب بذارم که فعلا سینمای کمدی صامت رو جمع کنیم. چه کنم؟؟

+++به دنبال قالبی سینمایی طور میگردم، اگه چیزی تو چنته داشتین، بگین بهم

++++ پتک کشنده رو یادتونه توی پست قبل عکسشو گذاشته بودم؟؟ فکر کنم نقش مقابل چاپلین باستر کیتون بودش 

+ سوالی داشتین، توی کامنت بپرسین 


مک سِنِت کمدی رو به وجود آورد و سبک اسلپ استیک داشت. اسلپ استیک یه  سبکیه که توش صحنه های بزن و بکوب و پرتاب کیک و بشقاب وجود داره، کلا سبک شلوغیه. چارلی چاپلین(عشق من❤) شاگرد مک سنت بوده.! 

چارلی چاپلین بعد از یه مدت خودش تصمیم میگیره فیلمهاشو بنویسه و بسازه (قبلا یه کتاب خونده بودم که میگفت یکی از دلایل این کارش این بود که کارگردانا نمی ذاشتن شوخیای بداهه ش رو اجرا کنه) که فیلمای خیلی خفنی میسازه که حتما حتما پیشنهاد میشود ببینید چاپلین اولین فیلمساز دغدغه مند بوده و دغدغه‌ش نشون دادن جامعه کارگر و فقیر جامعه بوده (خود چاپلین هم فقیر بوده، البته بعد از مدتهای مدید کار کردن و این چیزا دیگه آخراش قصر داشته(اینو که شنیدم یکم آروم گرفتم)) تفاوت کمدی مک سنت و چاپلین این بود که مک سنت موقعیت های خنده دار ایجاد می کرد ولی چاپلین اولین کاری که کرد ساختن یه شخصیت آروم و باوقار با رفتارهای مضحک بوده که با جامعه اطرافش تضاد داشته، و یه فرق دیگه اینکه سبک مک سنت اسلپ استیک و شلوغ بود ولی برای چاپلین کمدی آرومی داشت.  *فیلمهای چاپلین تلفیقی از اشک و لبخند هستند*

از اونجایی که چاپلین خیلی مشهوره گفتم یکم بیشتر توضیح بدم درباره‌ش بازم اگه کسی اطلاعات بیشتری درباره این کارگردانا میخواد، حتما کامنت بذاره تا بیشتر توضیح بدم، توضیحارو طولانی نکردم خیلی که حوصله سر بر نشه:)

فیلم های پیشنهادی از چاپلین: عصر مدرن(modern time) و پسربچه(the kid) و روشنایی های شهر و دیکتاتور بزرگ

عکس مربوط به فیلم پتک کشنده است که این فیلمم خیلی بانمکه (معلومه فقط قیافه چاپلین توی عکس برام مهم بوده؟)

پست بعدی هم درباره بقیه هنرمندان توی حوزه‌ی کمدیه

+بچه ها یه موضوع جدید به اسم سینما اون گوشه اضافه کردم که پست های این شکلی، سر میخورن اونجا. 

++خیلی بابت استقبالتون خوشحال شدم رفقا


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها