چهارم اردیبشهت سال نود و نه! امروز هوا ابریه و صدای رعد و برق به گوشم می خوره. خدا ممنون که امروز بارونتو بهم بخشیدی:) البته خودخواهیه که فکر کنم این بارون قشنگتو به من هدیه دادی ولی خوب به نظرم اشکالی نداره چنین تصوری داشته باشم. عصر جمعه نیست که بگم دلگیریم از اونه، عصر جمعه همیشه بهونه م بود. (صدای رعد و برق.) قبلا به پونزده سالگی که فکر می کردم چقدر بزرگ به نظر میومد، چقدر دور شدم از روزایی که فکر می کردم پونزده سالگی اوج زیبایی یه دختره! (برخورد بارون به پشت پنجره.) یه روزایی هم بود که انتظار زیادی از آدمای اطرافم داشتم، فکر می کردم اونا باید به من اهمیت بدن و این تاریخ مهم، یادشون بمونه، دریغا که خودشون برای خودشون از همه مهم تر بود. (بارون شدید می شود.) هر سال که می گذره خیلی چیزا می فهمم و اینم فهمیدم که چرا قبلنا خیلی حالم بهتر بود چون خوشی توی ندونستنه اما نادونی انتخاب من نیست. هر سال همه چی سخت تر از قبل. همه چی پیچیده تر و دشوار تر. چیزایی سد راهم می شن که انتخاب من نبوده، بلکه همیشه همراهم بودن بدون اینکه من بخوام. موانع همیشه زیادن، موانع همیشه سد راهن، مهم اینه چطوری از سر راه برشون داری. زندگی پر از پیچ و خمه، زندگی پر از سختی و پستی بلندیه، معلوم نیست تهش چیه، معلوم نیست که میرم تا به کجا برسم، فقط اینو میدونم که هر اتفاقیم بیفته باید ادامه بدم، گاهی یادم میره اما وقتی سالنامه م رو ورق میزنم و به این جمله میرسم، می فهمم که باید ادامه بدم.:


غرض رفتن است نه رسیدن

زندگی کلاف سردرگمی است که به هیچ جا راه نمی برد

اما نباید ایستاد

با اینکه می دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد

وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک.! (صمد بهرنگی)


تولدت مبارک من:)

(صدای باران و رعد و برق در هم می پیچد)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها