تنها بودم، پرده را کنار زد، دستانم را گرفت و کنار پنجره نشاند م. زانوهایم را در آغوش گرفتم، گفت: آسمان را ببین. نظرت چیست؟ گفتم: آسمان شب همیشه زیباست. گفت: بیشتر از این حرفهاست، به نظرم آسمان شب شگفت انگیز است، به ماه نگاه می کنی در حالی که نمی دانی چند نفر دیگر در همان لحظه به آن نگاه میکنند، چند نفر دیگر در دنیایشان غرق شده اند، و ماه هنوز می درخشد، همیشه می درخشد در حالی که اطرافش را انبوهی از سیاهی در بر دارد. گفتم: قبلا ستاره هایی داشت، شاید به عنوان دوست، آن موقع این قدر تنها نبود. گفت: هنوز هم دارد، اما تو نمیبینی‌، او هنوز دوستانش را دارد ولی تو چشمانت را بسته ای، ببین، آنجا هنوز یک ستاره هست و ستاره های زیادی که از اینجا دیده نمی شوند. گفتم: چقدر خوب که تنها نیست،‌تنهایی آدم را دیوانه میکند، در تنهایی میان غصه هایت غرق می شوی. گفت: اشتباه میکنی، ماه حتی اگر هیچ ستاره ای نداشت، باز هم میدرخشید، میان اینهمه سیاهی ببین چطور خودنمایی میکند! اگر بدانی که تنهایی چقدر لذت بخش است، تو همیشه من را اینجا می گذاری و میروی دنبال دیگران، آنقدر سرت گرم می شود که یادت میرود من را، در حالی که من همیشه هستم، هر جا که میروی، چون من خود تو ام، اما هنوز یاد نگرفته ای کمی وقت هم با خودت بگذرانی، با خودت مهربون باش:)

مشخصات

آخرین جستجو ها