اون بیرون داره بارون میاد ولی من نمی تونم برم بیرون. میدونم خسته شدین از بس تمام نوشته ها پر از حسرت بوده، خودمم خسته شدم! آخه ما آدما همیشه عادت داریم، عادت داریم به حسرت خوردن،‌با اینکه میدونیم کلی کار باید توی این تعطیلیا انجام بدیم، ولی بازم حسرت روزای پرمشغله مونو می خوریم، حسرت روزایی که وقت سرخاروندن نداشتیم، نمی دونم چرا یادمون میره اون موقع آرزو می کردیم که بتونیم توی خونه بشینیم و یه هفته ی کامل بخوابیم، یه ماه فیلم بینیم، لنگ رو لنگ بندازیم و بدونیم هیچ کاری نداریم انجام بدیم. ما باید خوشحال باشیم، خوشحال از اینکه دقیقا توی همون روزای رویایی مون قرار داریم، حالا می تونیم با خیال راحت به کارای عقب افتاده برسیم، حالا می تونیم اون فیلمی رو که می خواستیم ببینیم ولی همیشه سرمون شلوغ بود رو ببینیم، می تونیم اون کتاب هزار صفحه ای رو که هیچ وقت حوصله ی خوندنشو نداشتیم ورق بزنیم، یا اون داستانی رو که می خواستیم بنویسیم رو شروع کنیم، حرف هایی که نگفتیم رو بزنیم، میتونیم نقاشی بکشیم و کلی روش وقت صرف کنیم، یا یه غذای جدیدو امتحان کنیم و خودمون بپزیم. درسته، با اینکه کلی کارا از ما گرفته شده، ما می تونیم کارای دیگه ای انجام بدیم. اما دقیقا همون جوری رفتار می کنیم که وقتی میگن: یه دقیقه به صورت دست نزن، کل صورتمون خارش می گیره.

مشخصات

آخرین جستجو ها