دومین کتابی که توی طاقچه خوندم. در مورد دختری بود که توی یه روز گیر کرده، اولش فکر کردم که خیلی مسخره است ولی خیلی جالب بود و من واقعا دوسش داشتم. اگه فرصت کردین حتما بخونینش. اینم چندتا از تیکه از کتاب:
” چقدر آدمها عجیبن. میتونین هر روز اونا رو ببینین میتونین فکر کنین اونا رو میشناسین و بعد متوجه میشین که اصلاً شناختی ازشون ندارین.
” یکی از چیزایی که اونروز صبح یاد گرفتم این بود: اگه از خطی عبور کنین و اتفاقی نیفته، اون خط معناشو از دست میده. مثل اون معما در مورد یه درخت قدیمی که توی یه جنگل زمین میافته و اینکه اگه کسی نباشه که این صدا رو بشنوه، باز هم صدایی تولید کرده؟
+راستی شما چی می خونین؟
++الان که همه زدین تو کار چالش قبل از مرگ، خوبه که این کتابم بخونین؛)
درباره این سایت